Friday, March 22, 2019

Let's talk about running

I have about a good seven months to the university's next running annual competition. I participated in the last one and got the sixth place out of the 15 runners. I was not in the alpha pack and was behind the leader for about less than a minute. Finishing at 05:54/9, I was three seconds behind number five, and 50 seconds behind number one. This year, I'm going to change that. With an excellent, clean and long-term plan, diverse with speed, tempo, long and recovery runs as well as weekly cross-trainings (including body-building sessions, swimming, or football) I'm going to finish around 5 minutes regardless of my place in the competition. We're all here to make ourselves better people, right?

1. Farvardin:

  • 3 K Starting run (done)
  • 1.5 K Tempo (done)
  • 5 K Long (done)
  • 8 * 200 Speed (done)
  • 1500 Mock Race (done; a terrible 7:15)
  • 2 K Tempo 
  • 3 k Recovery
  • 6 k Long
  • Body Building
  • Swimming
  • 4 K Recovery
  • 8 K Long
  • Cross-Training


2. Ordibehesht:
+ to come based on Farvardin's results

Thursday, March 21, 2019

مزایای غمگین بودن

در آستانه بهار، در زمان های خلوتم، کمی تا قسمتی غمگینم.



غمگین بودن رو دوست دارم. آرام می‌نشنیم روی صندلی تکی‌ای که رزرو کردم و به بیرون نگاه می‌کنم. اتوبوس هنوز از شهر خارج نشده و توی ترافیک خیابان‌ها و اتوبان‌هاست. هودی‌ام رو انداخته ام، عینک آفتابی‌ام رو زده ام و هندزفری-در-گوش هستم. هر کسی را که می‌بینم به این فکر می‌کنم احتمالا برادر، خواهر، مادر، پدر، فرزند و یا پارتنر یکی دیگه است. عجیب نیست؟ نمی‌توانم این ها رو تصور نکنم. چشمم به هر کسی که می‌فته، بهش یک نسبت خانوادگی می‌دم و سعی می‌کنم حدس بزنم توی اون نقش چطوری رفتار می‌کنه. یه مادر زحمت‌کش، یه پدر پیر و مهربان، یک برادر بی‌خیال و یک خواهر بی‌علاقه به خانه.  تصور کردن این افراد توی رخت‌خواب یکی از لذت‌بخش‌ترین کارهاست.

غمگین بودن رو دوست دارم. غمگینم اما دلتنگ کسی نیستم. اصولا دلم تنگ نمی‌شود. رابطه‌های گذشته ام رو نگاه کن: به کسی فکر نمی‌کنم، به کسی از گذشته‌ام علاقه ندارم و بهتره بگم که با کسی در گذشته‌ام ارتباطی ندارم. من در لحظه‌ای بین همین الان و آینده ای دور زیست می‌کنم. 

غمگین بودن رو دوست دارم. در من استرسی نیست؛ می‌دانم که غمگین هستم، و می‌دانم که چرا غمگین هستم. قبلا بیشتر غمگین بوده ام، چیزهایی رو دیده‌ ام، داستان‌هایی شنیده ام و خوانده ام. برآیم آسان است؛ می‌دانم که غمگین نخواهم ماند. چند ساعت دیگر به خانه می‌رسم. چه خوب.  

+ کلا بلاگ هایم رو برای چس ناله کردن گذاشتم کنار. منطقیه، مگه نه؟ برای خودم می‌نویسم، بذار برای خودم ناله کنم. 

 + همیشه عاشق فرمت پی‌نوشت بودم. انگار یه چیزی می‌گی که نباید بگی. و من دوست دارم یه چیزایی بگم که حس می‌کنم نباید بگم. توی بلاگ های قبلیم هم کلی پی‌پی‌پی‌نوشت اضافه می‌کردم و تا ته داستان می‌رفتم و عموما هم پ‌ن‌هام به خود نوشته ربطی نداشت. 

+ یکی از دوستای آلمانیم پیام داده که سه هفته است بالای کوه های آلپ داره کار و زندگی می‌کنه و با افراد جدیدی آشنا شده. حقیقتا من اون چند روزی که بالای دماوند بودم رو خیلی دوست داشتم، با آدمهای جدیدی آشنا شدم، تو ارتفاع 4000 متری می‌گفتیم و می‌خندیدیم، گاهی سیگار می‌کشیدیم، و یه جورایی زندگی میکردیم. خوش به حالش که سه هفته ارتفاعات آلپ بوده، کاش منم یه بار باهاش برم.

Saturday, March 16, 2019

Calling: A Sohrab Sepehri Poem

Girl, probably not reading Fiqh - painting by Sohrab Sepehri 

شعر های سهراب رو دوست دارم؛ دوست دارم بلند بخونمشون، زمزمه شون کنم، ترجمه شون کنم،به زور برای بقیه بلغور کنمشون و یا حتی (برای آدم گشادی مثل من) حفظ شون کنم. از اونجایی که تصمیم گرفتم اینجا رو باز کم کم راه بندازم و شروع کنم از زندگیم نوشتن و چیزهای دیگه، این پست شروع دوباره رو یه ترجمه از سهراب میذارم. 



Calling
Where are my shoes?
Who called me by my name?
It was a familiar voice, the way the wind is familiar to a leaf falling.
Mother is still asleep in the other room.
Maybe just like all the people in the city.
The spring night moves swiftly, like a requiem over the seconds
and the cold wind steals my nap from the edge of the green blanket.
It smells like travel.
In my pillow, birds sing.

It will be morning and to this glass of water
the sky will travel.

I have to leave tonight.

I have talked to the people from the sincerest windows
but I heard nothing from time.
No eye, never looked at the earth
lovingly.
Nobody astonished looking at a garden.
None took the raven seriously.

I get depressed the size of a could when I see the angel
– girl next door –
reads Fiqh.
There are some things; moments of crescendo
(For example, I saw a poet
who was so eliminated in space that the sky
laid an egg on her eyes.
On some other night, a traveler asked me
“How much is left to the sunrise of the grapes”?

I have to leave tonight.

I will take my backpack
the one that can carry my lonely shirt
and go in a direction
where the epic trees live,
in a direction where the wordless chasm calls me over.
Somebody call my name again.
Where are my shoes?
Sohrab Sepehri

فارسی "ندای آغاز" رو میتونید توی این بلاگفا بخونید.

+ هشت کتاب رو سال آخر خوابگاه بهشتی از محسن (به زور و جلوش چشمش) دزدیم. باید بگم که بای فار یکی از بهترین دزدی هام بوده تا الان. در مورد احساسم به سهراب نمیدونم چطوری باید شروع کنم. جاهایی برام یه شاعر سفره؛ شاعری که از به جایی تعلق نداشتن، روی چیزی تعصب نداشتن، و همه چیز و همه جاها رو دوست داشتن،زمزمه میکنه. مثل همین شعر بالا که رگه هایی از سیر و سفر توش هست. وقتی زندگی‌نامه اش رو میخونم، بیشتر شبیه خودم میبینمش. یه فرد هجده ساله ای برای دانشگاه از کاشان کوچک به تهران گنده اومد و کم کم هم اینجا موندگار شد تا دوباره، توی میانسالگی به کاشان (یکی از روستاهاش) برگشت. نمیدونم. احساس های زیادی دارم. منم بعد از پنچ شش سال زندگی توی تهران کمی ازش خسته شدم و مثل اول دیگه دوستش ندارم. ولی خب نه اونقدر که دلم بخواد برگردم کاشان. سهراب هم شرق رفت (ژاپن) و هم غرب. اگه اشتباه نکنم یه بار هم رفت ایتالیا برای مدرسه تابستانه. نقاشی میخوند اونجا. منم یحتمل تا چند سال دیگه برای ادامه تحصیل برم یه طرفی. شاید هم حتی جور نشه که برم، اما خب این احساسه آدم هاست که اهمیت داره.
در هر صورت، شعرای سهراب برام خیلی ارزشمنده و شاید یه روزی منم نوشتمشون. ولی فعلا به خواندن و زمزمه کردن و شاید اگر معجزه‌ای رخ داد، به حفظ کردنشون ادامه میدم.

Sohrab, drinking chai next to a river