Thursday, March 21, 2019

مزایای غمگین بودن

در آستانه بهار، در زمان های خلوتم، کمی تا قسمتی غمگینم.



غمگین بودن رو دوست دارم. آرام می‌نشنیم روی صندلی تکی‌ای که رزرو کردم و به بیرون نگاه می‌کنم. اتوبوس هنوز از شهر خارج نشده و توی ترافیک خیابان‌ها و اتوبان‌هاست. هودی‌ام رو انداخته ام، عینک آفتابی‌ام رو زده ام و هندزفری-در-گوش هستم. هر کسی را که می‌بینم به این فکر می‌کنم احتمالا برادر، خواهر، مادر، پدر، فرزند و یا پارتنر یکی دیگه است. عجیب نیست؟ نمی‌توانم این ها رو تصور نکنم. چشمم به هر کسی که می‌فته، بهش یک نسبت خانوادگی می‌دم و سعی می‌کنم حدس بزنم توی اون نقش چطوری رفتار می‌کنه. یه مادر زحمت‌کش، یه پدر پیر و مهربان، یک برادر بی‌خیال و یک خواهر بی‌علاقه به خانه.  تصور کردن این افراد توی رخت‌خواب یکی از لذت‌بخش‌ترین کارهاست.

غمگین بودن رو دوست دارم. غمگینم اما دلتنگ کسی نیستم. اصولا دلم تنگ نمی‌شود. رابطه‌های گذشته ام رو نگاه کن: به کسی فکر نمی‌کنم، به کسی از گذشته‌ام علاقه ندارم و بهتره بگم که با کسی در گذشته‌ام ارتباطی ندارم. من در لحظه‌ای بین همین الان و آینده ای دور زیست می‌کنم. 

غمگین بودن رو دوست دارم. در من استرسی نیست؛ می‌دانم که غمگین هستم، و می‌دانم که چرا غمگین هستم. قبلا بیشتر غمگین بوده ام، چیزهایی رو دیده‌ ام، داستان‌هایی شنیده ام و خوانده ام. برآیم آسان است؛ می‌دانم که غمگین نخواهم ماند. چند ساعت دیگر به خانه می‌رسم. چه خوب.  

+ کلا بلاگ هایم رو برای چس ناله کردن گذاشتم کنار. منطقیه، مگه نه؟ برای خودم می‌نویسم، بذار برای خودم ناله کنم. 

 + همیشه عاشق فرمت پی‌نوشت بودم. انگار یه چیزی می‌گی که نباید بگی. و من دوست دارم یه چیزایی بگم که حس می‌کنم نباید بگم. توی بلاگ های قبلیم هم کلی پی‌پی‌پی‌نوشت اضافه می‌کردم و تا ته داستان می‌رفتم و عموما هم پ‌ن‌هام به خود نوشته ربطی نداشت. 

+ یکی از دوستای آلمانیم پیام داده که سه هفته است بالای کوه های آلپ داره کار و زندگی می‌کنه و با افراد جدیدی آشنا شده. حقیقتا من اون چند روزی که بالای دماوند بودم رو خیلی دوست داشتم، با آدمهای جدیدی آشنا شدم، تو ارتفاع 4000 متری می‌گفتیم و می‌خندیدیم، گاهی سیگار می‌کشیدیم، و یه جورایی زندگی میکردیم. خوش به حالش که سه هفته ارتفاعات آلپ بوده، کاش منم یه بار باهاش برم.

No comments:

Post a Comment